امشب موقع برگشت طبق معمول داشتم ترک عمر میلاد درخشانی رو گوش میدادم.
زل زده بودم به خط های سفید اتوبان و رانندگی میکردم.
از اولین روزی که دیدمش اومد جلوی چشمم تا شبای زمستونی که دست همو میگرفتیم و از کلاس زبان اش تا میدون انقلاب پیاده میرفتیم.
حس عجیبی که هیچوقت نداشتم.
وقتایی که کنارم راه میره انگار قدرتمندترین و خوشبخت ترین ادم این دنیام. دلم میخواد فقط حرف بزنه و از نیم رخ نگاهش کنم.
امشب یاد قدیما افتادم.
یاد روزای سخت و بد دانشجویی ؛ یاد روزای سخت و بد بلا تکلیفی ؛ یاد روزایی که پول نداشتم کرایه تاکسی بدم و مسیر رو پیاده میومدم تا خونه ؛ یاد روزایی که به خاطر بلد نبودن کار تحقیر میشدم.
بیشتر آدمای معمولی توی زندگی هاشون سختی میکشن تا رشد کنن. سختی مالی ؛ غیر مالی.
این روزا وقتی از خیلی از جاهایی که قدیم توی بدترین مسیر هر روزم بودن رد میشم یاد اون روزا میوفتم.
یاد اینکه هم سن و سال های من توی اون روزا چقدر زندگی کردن و منی که نتونستم.
امشب به خط های اتوبان خیره بودم و به راهی که اومدم فکر میکردم. به سختی هایی که کشیدم تا یه ذره رشد کنم فکر کردم. به فرشته ای فکر میکردم که حضورش این روزها رنگ و بوی همه چیز رو برام عوض کرده.
امشب به خط های اتوبان خیره بودم و به خنده هاش؛ به صداش ؛ به شیرین زبونی هاش ؛ به وقتایی که حواسش نیست و من نیم رخ نگاهش میکنم فکر میکردم… به اینکه یه آدم چجوری میتونه انقدر پاک و صاف و ساده باشه… به اینکه یه آدم چجوری میتونه انقدر بی حسادت و بی کینه باشه نسبت به بقیه.. به اینکه یه آدم چجوری انقدر بدون قضاوت با بقیه ارتباط برقرار میکنه….
امشب به خط های اتوبان خیره بودم و به آینده فکر میکردم.
به آینده ای که انگار بعد از طی شدن اینهمه راه سخت ؛ بدون اون دیگه معنی نداره.
اره
عاشق شدم 🙂